شعری فوق العاده از دکتر پرویز ناتل خانلری :
عقاب
گشت غمناک دل و جان عقاب چو ازو دور شد ایام شباب
دیدکش دور به انجام رسید آفتابش به لب بام رسید
بایداز هستی دل بر گیرد ره سوی کشور دیگر گیرد
خواست تا چاره ی ناچار کند دارویی جوید و در کار کند
صبحگاهی ز پی چاره ی کار گشت برباد سبکسیر سوار
گله کاهنگ چرا داشت به دشت ناگه از وحشت پر ولوله گشت
وان شبان، بیم زده، دل نگران شد پی برهی نوزاد دوان
کبک، در دامن خاری آویخت مار پیچید و به سوراخ گریخت
آهو استاد و نگه کرد و رمید دشت را خط غباری بکشید
لیک صیاد سر دیگر داشت صید را فارغ و آزاد گذاشت
چارهی مرگ، نه کاریست حقیر زنده رافارغ و آزاد گذاشت
صید هر روزه به چنگ آمد زود مگر آن روز که صیاد نبود
آشیان داشت بر آن دامن دشت زاغکی زشت و بد اندام و پلشت
سنگها از کف طفلان خورده جان ز صد گونه بلا در برده
سالها زیسته افزون ز شمار شکم آکنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا دید عقاب ز آسمان سوی زمین شد به شتاب
****
آن چه ز آن زاغ چنین داد سراغ گندزاری بود اندر پس باغ
بوی بد، رفته از آن، تا ره دور معدن پشه، مقام زنبور
نفرتش گشته بلای دل و جان سوزش و کوری دو دیده از آن
آن دو همراه رسیدند از راه زاغ بر سفره ی خود کرد نگاه
گفت: ‹‹خوانی که چنین الوان ست لایق محضر این مهمان ست
می کنم شکر که درویش نیم خجل از ماحضر خویش نیم››
گفت و بشنود و بخورد از آن گند تا بیاموزد از او مهمان پند
****
عمر در اوج فلک بر ده به سر دم زده درنفس باد سحر
ابررا دیده به زیر پر خویش حیوان را همه فرمانبر خویش
بارها آمده شادان ز سفر به رهش بسته فلک طاق ظفر
سینه ی کبک و تذرو و تیهو تازه و گرم شده طعمه ی او
اینک افتاده بر این لاشه و گند باید از زاغ بیاموزد پند
بوی گندش دل و جان تافته بود حال بیماری دق یافته بود
دلش از نفرت و بیزاری، ریش گیج شد، بست دمی دیده ی خویش
یادش آمد که بر آن اوج سپهر هست پیروزی و زیبایی و مهر
فرو آزادی و فتح و ظفرست نفس خرم باد سحرست
دیده بگشود به هر سو نگریست دید گردش اثری زین ها نیست
آن چه بود از همه سو خواری بود وحشت و نفرت و بیزاری بود
بال بر هم زد و برجست زجا گفت: که ‹‹ای یار ببخشای مرا
سال ها باش و بدین عیش بناز تو و مردار تو و عمر دراز
من نیم در خور این مهمانی گند و مردار تو را ارزانی
گر در اوج فلکم باید مرد عمر در گند به سر نتوان برد ››
****
شهپر شاه هوا، اوج گرفت زاغ را دیده بر او مانده شگفت
سوی بالا شد و بالاتر شد راست با مهر فلک، همسر شد
لحظه ای چند بر این لوح کبود نقطه ای بود و سپس هیچ نبود