یه روزصبح وقتی داشتم می رفتم سرکار ، پسر 7 ،8 ساله ای رو دیدم که به سرعت وبا شادی می دوید و پدرش نفس نفس زنان به دنبالش می دوید و با لبخند بدرقه اش می کرد تا به مدرسه برسن .چند روزی این ماجرا تکرار شد . پسر بدو ، پدر لنگ لنگان بدو. مگه این بچه دست برمیداره،شیطون وروجک! باباهه از نفس می افتادا!
مرسی از پدرهایی که همه جوره هوای بچه هاشون رو دارن و پشتشون رو خالی نمی کنن.
منم ممنونم
اورین، پس قدر پدرتو بدون