مدیریت زمان و مهندسی مکانیک
مدیریت زمان و مهندسی مکانیک

مدیریت زمان و مهندسی مکانیک

ریکا به سرم می مالیدم!

در پست قبلیم از گوگل مپ استفاده کردم و الان میخوام خاطرهامو باهاش زنده کنم و تقدیم شما و یادگار برای خودم.

البته خاطراتم کوتاه و بعضی شون بلند

به عکس زیر نیگاه کنید این چندسال آلودگی وحشتناک شده که باعث رفتنه اهالی این منطقه شده



قبل از اینکه بیایم شهر زندگی کنیم من تا سن 13 سالگی در شهرک توانیر زندگی میکردم که واسم حکم بهشت داره با تمامی امکانات رفاهی (سالن های ورزشی بزرگ ، زمین فوتبال چمنی،آسفالت،سالنی،استخرو... و مکانهای تفریحی و پول آب و برق و گاز و تلفن رایگان بگیر تا .... خدایش تو بهشت زندگی میکردیم ولی الان اونجا پولی شده وقتی ما اومدیم بیرون




خاطره 1.

یادمه اون موقع ها من و چندی از دوستانم پولامون رو  روی هم میزاشتیم بعدش میرفتیم کتیرا واسه خودمون میخریدم و

میزدیم به سرمون و کلی ذوق و شوق . بعدش وقتی میخواستیم بریم خونه هامون دیگه میترسیدیم که بابا و مادرامون کتکمون بزنن چون اون موقع ها نمیزاشتن ما به سرمون چیزی بزنیم ، حالا مونده بودیم شیشه کتیرا رو دست کی بدیم و هم فکری کردیم و رفتیم پشت خونه ما (عکسو نیگاه کنید) بعد زیر یکی از درخت ها گودالی کندیم و گذاشتیم اونجا فرداش دیگه میرفتیم بقیشو استفاده میکردیم این مخفی کردن اولین بارمون نبود یادمه واسه کادو روز مادرم رفتم یه اسپره خوشبوکننده خریدم و واسه اینکه نبرم خونه رفتم زیر همین درختا مخفیش کردم ، بعضی موقع ها هم که پول کتیرا و نداشتیم من میرفتم دوزدکی تو آشپزخونه  یکمی ریکا رو می ریختم روی سرم و نرم میشد و جلوی دوستانم کلاس میزاشتم و بهشون میگوفتم دست بزن عجب نرم شده!محسن 

  


خاطره 2.

همیشه میرفتم در استخر بچه ها رو تماشا میکردم که دارن کلی تو آب کیف میکردن( البته من دریا رو ترجیح میدم اونجا دنیای من بود ) بعدش یه روزی از روزا یکی دیگر از دوستان اومد در خونه مون بعدش منو دعوت کرد بریم استخر گفتم باشه من یه ش ر ت داشتم از اون مارک های لنگری (دیدین ؟)  رفتیم تو نیم متری بعد چند دقیقه مربیمون اومد گفت: همه ردیف بشن پا بزنن ، همه در حال پا زدن بودن که دید ش ر ت من کم کم داره میاد پایین   به من اشاره کرد گفت بیا اینجا، رو سرم داد زد گفت چرا با این ش ر ت اومدی بعدش بهم گفت برو بیرون از استخر  باور کنید از اون روز به بعد من دیگه پا نزاشتم تو استخر انقدر تو ذهنم مونده بود خیلیی دلخور شدم اون مربی بد رفتار کرد با یه پسر بچه 9 ساله ! دلم گرفت از اون لحظه تا الان تو هیچ استخری شنا نکردم بجاش میرفتم دریا (حالشم بیشتر بود)



خاطره 3.




آقا با دوستان می رفتیم دریا ظهرا(تابستون گرم) عجب ساحلی بود (ساحل دریا شمال باید جلوش زانو بزنه) بعد میگشتیم دنبال قوطی نوشابه ، اونا رو باهم میبستیم دور کمرمون  شروع به سمت دریا آقای شما باشین با اون قدمون تا عمق 7 الی 8 متری میرفتیم، اونجا منطقه ای پاک بود نمیترسیدیم همینجور جلو جلو ، بعدش یکی یکی قوطی ها باز میشدن ههههههههه حالا وسط آب موج میزد به قوطی ها ، از ترس غرق نشدن ،،دست پا به سمت شون  عجب حالی میداد




خاطره 4.


گفته بودم کلاس قرآن میرفتم  تو عکس بالا همون مسجدمونه ، وقتی وارد میشدی دو طرف دیوار سوره قرآن نوشته بود که گمونم سمت چپ سوره المسد نوشته بود که من همیشه میخوندمش ، شب های ماه محرم تو این مسجد واسم تکرار نشدی است عجب حسی داشت الان قدرشو میدونم آقا چراغارو خاموش میکردن و گریه زاری ما بچه ها گریه مون نمیومد چیکار کنیم چراغا روشن بشه آبرومون رفته مجبور بودیم از ترفند آب دهن بمال رو چشمات استفاده کنیم

پایین عکس رستوان و فرهنگسرا بود در باره این دوتا خاطره واسه هردشون  دارم

الف- یکی از  دوستام باباش رفته بود نیروگاه بن غذا بگیره که رستوان بهشون غذا بده بعد این مارمولک رفته بود 30 تا از اون  رو ورداشته بعد اومد دنبال بمن گفت بریم کباب بزنیم آقا من گفتم باش بریم ، روز اول  خوردیم ، روز دوم خوردیم ، هرچی میکردیم این بن غذا تموم نمیشد ! حالا جالبه کجا بازم مخفی میکردیم میرفتیم تو پارک بعد تو سوراخای سرسره قایمشون میکردیم بعد از چند روز اون کسی که غذا میداد فهمید حالا بگیر خودتو خلاصه باباش فهمید و ....... ولی من خب خوردما!


ب-  خاطره فرهنگسرای رو بیخیال شدم.......




بسه دیگه اگه لذت بردین برام لایک کنید


اینم عکس مدرسه ،مهدومون بود


نظرات 1 + ارسال نظر
مگهان شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 14:17 http://meghan.blogsky.com

جنوبی ها خیلی سادگیشون دلچسبه :)

ساحل دریای جنوب خیلی خیلی از دریای شمال زیباتره و بحثی توش نیست :)

اون قسمت قوطی نوشابه ها چقدر خوب بود ! کاملاً پسرای شیطون تیره پوست رو تجسم کردم ... : )

مگی
من که تیره پوست نیستم دوستانم هم مهاجر و سفید

نژاد مادریم عرب -عراق _بصره
نژاد پدریم -کهنوج- رودبار
ولی پدرم سبزه هست
ولی من خیر به مادر رفتم سفید هستند دیگه نژادش عرب هست و بینی بلند همانند عرب ها حتی بعضی موقع ها تو ماشین ازم میپرسند که ... من میگم

از مهاجرین عراق به استان هرمزگان هستند که پدرانش گاو میش میاوردند در مناطق باتلاقی میناب بهشت آسیا
بندرعباسی ها نژادشون بیشتر به هند میرسه اونایی که ساکن اصلی هستند و سیاه پوست هم آسیا میانه
میناب نخیر
نژادشون روسیه ای میباشه چنان سفیدی دارند که باور نمیکنی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.